رها کن مدارا نکن و هیچی نگو
تپش قلب دارم
از استرسه
وقتی ب خونست حالم خوبه وقتی بغلم میکنه که عالی ام
بقیه اش که تنهام افتضاحم
امروز به خودم زور گفتم که خونه رو مرتب کنم
الان یه جاروکشی و و تمیز کردن کمد خیاطی مونده که تا اخر هفته ی بعد انجام میدم
امروز برای خودم جایزه از رستوران مورد علاقم سفارش دادم
الان تنها چیزی که میخوام اینه درسم رو تا اونجا که دلم میخواد بخونم
زبان ایتالیایی و المانیم تا اخر سال بعد عالی بشه و نینی🥲
با برادر ب سه ساعت تلفنی حرف زدم و تمام ناراحتیهامو گفتم
باورم نمیشه با همچین خانواده ای وصلت کردم !
چطور ب مثل اونها نیست ؟
به نظرم همشون باید برن کلاس اول و ار همون مقطع مهارت زندگی و آداب معاشرت یاد بگیرن
واقعا چطور گذاشتم این آدمها بهترین روزها و خدفهای زندگیمو نابود کنن؟
الان داشتم با مارگارت حرف میزدم گفتم از اینکه دستام دارن تلف میشن ناراحتم اما دیگه پذیرفتمش!
اره واقعا پذیرفتمش
وقتی بالای برگه های درسیم تاریخ میزنم خودم خجالت میکشم از سال 99 من میخوام ادامه تحصیل بدم حتی اون یه بار که سر جلسه رفتم رتبم صد شد اما هر بار برای دستام برای تلف نشدنشون ولش کردم اما چی شد؟ کلا همش تلف شد !
الان این ایستایی رو پذیرفتم
در نوع خودش جالبه
