543

میگن اگه یه عادتی رو چهل روز انجام بدی دیگه به شخصیتت تبدیل میشه 

منم میخوام چهل روز نقش بازی کردن رو تمرین کنم

حالا اینکه این نقش بازی کردن بده یا خوبه رو نمیدونم باید دید چه نتایجی به همراه میاره

فعلا که من در اجتماع مورد پسند نیستم چون نه سرم تو زندگی دیگرانه نه الکی حرف میرنم ( ,به نظر پیک می رسیدم 😁 میدونم اما تقصیر خودمه که دیر به دیر مینویسم و حتی خودمم نمیدونم دقیقا چی میگم چه برسه به دیگران)

یکی دیگه از کارهایی که باید بکنم دست از پرفکت بودن بردارم مثل کاری که الان دارم میکنم بنویسم و خودمو سرزنش نکنم چرا تمثیل و استعاره به کار نمیبرم!

همیشه یه اخلاقی دارم میخوام یه کاری کنم و تغییری در خودم ایجاد کنم میفتادم به جون خونه 

الانم همینطور

دیروز بخاطر سردرد کل روز مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم داخل خونه به گوشه روی تخت یا زمین ولو شده بودم 

این جور روزها به زمان و زمین بیشتر فحش میدم که چرا سرکار نمیرم اما از اعماقم میدونم الان چاره ای ندارم بعد باز ناراحت میشم که چرا همیشه اتفاقاتی میفته که من چاره ای نداشته باشم خلاصه خیلی دیروقت خوابم برد و صبح خواستم برم دکتر 

ب منو رسوند مطب دکتر ، با اینکه قبلا تلفن کرده بودم و بهم گفته بود یک بیا گفت دیگه امروز وقت نداریم دوشنبه بیا 

منم  برگشتم به ب زنگ زدم که هرجا هستی دور بزن برگرد که نوبتم تاخیر افتاد برگشتم خونه و افتادم به جون کمد و کشو و دیزاین خونه

دوباره کمدو چیدم فردا هم میخوام جا رختخوابی و رگال لباسو مرتب کنم

از دیجی کالا چندتا وسیله سفارش دادم اما هنوز نیومده حس میکنم خونخ رو شلوغ کردم و اعصابم داره خورد میشه🫠😐 فردا یکم چیدمانو سبک تر میکنم

 

فردا صبح باید برم باشگاه اصلا به باشگاه علاقه ای ندارم مخصوصا اینکه میدونم تا اخر تابستون بیشتر نمیتونم برم و بعدش باید بچسبم به داستانهای دیگم 

و اینکه از معاشرت با همه خوشم نمیاد اونایی که تو باشگاهن خیلی چرت میگن مخصوصا در مورد رنگ ناخن یا اینکه فلانی لندکروز داره

ایا تمرین نقش بازی کردن من میتونه در برگیرنده ی اونها هم باشه؟

دیگه اینکه باید درس بخونم دقیقا هشت ساله که درس خوندن از گزینه هامه😁😂 واقعا نمیدونم گریه کنم یا بخندم 

خلاصه زندگی با اینهمه تناقضاتش برای من جریان داره اما حس خیلی بزرگم میگه که تینبار هر تکه ی پازل میره سر جای خودش 

میدونی چرا؟

چون دیگه دنیا ندیده نیستم که وقتی یکی یه چیزی میگه بگم عه اره این درسته و مدتی رو به ازمایش کردن ایده ی اون بگذرونم و بقیه رو به تاوان پس دادن اون انتخاب 

من تمام دردهامو کشیدم پارسال با از دست دادن بچم و تا لب مرگ رفتن خودم سال گذشته ترش نردیک بود رابطه ی زناشوییم رو از دست بدم و سال های گذشته ترش با از دست دادن جایگاه اجتماعیم و کلی پول 

من میدونم تاوان چیا رو دادم و دیگه همه ی بدهی ها صاف شد الان دیگه اون ذوباه در کمین آزادی نیستم من گرگ درنده ایم که خودش قانون وضع می‌کنه اما فعلا زوده چنگال های تیزم رو داخل پنجه های نرمم قایم کردم و هر روز دارم سوهانش میکشم تا تیز تر و برنده تر بشه🤗

  • نیلوفر
  • يكشنبه ۲۳ تیر ۰۴

542

از دیشب سردرد شدید داشتم .خیلی زود خوابیدم ،حدودای ساعت ده 

وقتی بیدار شدم هنوز سردرد داشتم

ساعت پنج صبح بود یه چای دم کردم و خوردم اما خوب نشد و بالاجبار یک استامینوفن موردم باز خوب نشد اما خوابم برد. ب ساعت هشت اومد و من گریه میکردم از سردرد دیگه شیاف استفاده کردم و عمیقا خوابیدم عمیق عمیق

سردردم بهتر شده اما نه خیلی خوب 

چهارشنبه میخواستم برم دکتر زنان اما بخاطر اینکه ب خونه بود تصمیم گرفتم عقب بندازمش 

امیدوارم فردا بتونم برم خیلی این مساله رو عقب انداختم

  • نیلوفر
  • جمعه ۲۱ تیر ۰۴

541

میخواستم از باشگاه و برنامه های این هفتم بگم اما امشب تا صبح باید بیدار بمونیم آیا سپیده رو میبینیم یا نه

  • نیلوفر
  • شنبه ۲۵ خرداد ۰۴

540

یه مدت پیش ب گفته بود که با همکارانش برنامه گذاشتن که بریم سمت اردبیل خونه ی یکی از دیگه از همکارانشون اما بنا به شرایط مثل اینکه برنامشون منتفی شده بود و از اونجا که من و ب همون رفیق پایه ی جمع هستیم و کنسلی در کارمون نیست خودمون دوتا پاشدیم رفتیم سمت اردبیل

البته یه زنگی هم به شوهر فاموتا زده بود که شاید باهامون بیان .اما من که چشم دیدن فاموتا و قر و قمیشاشو نداشتم در دل دعا دعا میکردم که نیان که خدارو هزار مرتبه شکر نیومدنlaughهمیشه با خودم میگم که باید دوست بیشتر بسازم من تقریبا هیچکسو ندارم اما وقتی دوستیهایی با آدمهای اشتباه میسازم پیشیمون میشم مثل رابطم با لیلیث و تندر

حالا بگذریم

از مسیر و هوا نگم که بهشت و عالی بود

رفتیم فندقلو و وسط بارون و بابونه ها حسابی شلنگ تخته انداختم و ب دوربین به دست دنبالم افتاد و چلیک چیلیک ازم عکس انداخت

بعدم رفتیم خود اردبیل و همکار ب رو دیدیم

آقا! من نمیدونم چمه که با مردها ارتباط بهتری دارم چون سخت نمیگیرن و راحتترن اما دخترا همش ادا و اصول میان  مثلاهر زمان که برای غدا با دوستامون میریم بیرون انقدر کیفیت غذا رو زیر سوال میبرن که من حس بدی میگیرم که دارم از غذا لذت میبرم!

باز هم بگذریم! شب رفتیم سرعین و فکر نمیکردم انقدررر بهشت و عالی باشه شهر زنده و زیبا

وقتی رسیدیم و رفتیم هتل با ب یکم در مورد بچه صحبت کردم یعنی حس کردم الان وقت بسیار طلاییه چون بحث میتونست همینوری بری فلا که بر خورد ب عالیه منم هرچقدر رهاتر میشم و در داستان خودم فرو میرم احساس میکنم همه چی بهتر و بهتر میشه

فقط باید کمی تعجیل کنم نه؟؟

باز هم بگذریم ( چون بعد مدتها فکر کردم که حتمت باید بنویسم و خودم رو در معرض قرار بدم نمیخوام در حاشیه برم)

من بد از دوش گرفتن به ب گفتم من فکررر نکنم که شهر شلوغ باشه بی آرایش بریم بیرون یه چیزی بخوریم سریع بر گردیم امااااااا شهر زنده ی زنده بود و کلی تا یک شب چرخ زدیم

فکر کنم زمستون برای اسکی بریم اونجا خیلی خوبه

فرداشم برگشتیم از مسیر هیر و الماس و از مسیر و طبیعت لذت بردیم

 

پ . ن : میخوام بی نگاه به گذشته با نیم نگاهی به آینده و مطلق در حال زندگی کنم!!

پ . ن : میرم ظرف بشورم و بد شراگ ببافم!

  • نیلوفر
  • دوشنبه ۲۰ خرداد ۰۴