538

نمیدانم هر بار چگونه به این نقطه بر میگردم ...از هر راهی که رفتم آخر به همینجا ختم میشود ، پشت همین پنجره .

البته خودم میدانم ، هیچ راهی نرفته ام .. به بیراه رفتن که راه نیست.

نمیشود که روی ویرانه بنایی محکم و استوار ساخت ...اولین قدم از راه جدید خرابکاریست! خراب کردن هر آنچه که باقی مانده است .

البته بازهم میدانم که نمیشود ..سی سال زنگار زندگی الکی نیست ..

میدانی؟ بدی ماجرا اینست که خودم میدانم! 

And I know

I may end up failing too

But I know

You were just like me with

someone disappointed in you

 

 

 

 

 

 

  • نیلوفر
  • پنجشنبه ۲۲ آذر ۰۳

1

در بندر آبی چشمانت

 

باران رنگ های آهنگین دارد

خورشید و بادبان های خیره کننده

سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.

در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا

و پرنده هایی در دوردست

به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانت

برف در تابستان می آید.

کشتی هایی با بار فیروزه

که دریا را در خود غرقه می سازند

بی آنکه خود غرق شوند.

در بندر آبی چشمانت

بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی

عطر دریا را به درون می کشم

و خسته باز می گردم چون پرنده ای.

در بندر آبی چشمانت

سنگ ها آواز شبانه می خوانند

در کتاب بسته ی چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان بر افرازم.

  • نیلوفر
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۶
هزار باده ی نا خورده در رگ تاک است
آخرین مطالب